تمامِ عمرم، به آدمها باج دادم، فقط برای اینکه یه کم از حقمُ بهم بِدَن. من نمیدونسم باج چیه. مادرم یادَم داد. هر وقت هوسِ غذایی میکردم، مادرم نمیگفت برات دُرست میکنم. میگفت اگر میخوای برات دُرست کنم، باید مشقهاتُ بنویسی، سر صدا نکنی، کوچه نری، زودَم بخوابی.
(بخشی از یک نمایشنامه ناتمام)
(بخشی از یک نمایشنامه ناتمام)